عصر خوبی هم بود ؛
و خدا حس میشُد
سطحِ آب ، انعکاسِ عطشِ ماه را می فهمید
و درخت؛ در خلسه ی داناییِ نارنج؛ مشغولِ تماشایِ گُلِ سوسن بود
من؛ کتابی در دست
گاه از شکلِ نفسگیرِ زمان در خود، سرد
گاه اندازه ی یک واژه ی بیجا؛ کمرنگ
و انگار کسی بود؛ که مرا می دانســـــت
راستی؛
چه کسی می دانَد؛
چیست در خلوت یک تکه ی چوب
چیست در دانشِ آشفته ی ماژیک سیاه
چیست در سطرِ بلندِ تنِ یک کهنه کتاب
گاه می اندیشم
مرزِ دانستن چیست؛
و کجا باید رفت،
تا سر از آسترِ مخملِ پیراهنِ وارستگی آورد برون
عطر موسیقیِ آرامی بود
حوض در چالشِ خودخواهیِ یک استبداد
ماهیان از لبِ پاشویه ی حوض؛
سُرخوردگیِ منطقِ سرخورده ی در جاذبه را می دیدند
مادرم؛ سبزیِ آرامشِ عصرانه به دست؛
و صف آراییِ لبخندش نـــــاب
کاش؛ میشد مادر؛ سبز باشد هر روز
کاش می شد امروز؛ عصر یخبندان بود
و در آهستگیِ منجمدِ سطحِ زمان؛ به توانِ ابدیّت مادر داشت
داشتم فکر می کردم
و به خود می گفتم: عشق را؛ باید از شاخه ی تنهایی چید
و سبدهای تپش را پُر کرد؛
و لبِ کَرتِ نگاهی که در آن عاطفه هــســـــت
درختی هم کاشت؛
عشق؛ انباشتنِ حس؛ در انباریِ خودخواهی نیست
عشق؛ جان دارد
عشق؛ اکسیژن می خواهد
عشق؛زیستن می خواهد
و بیاییم بدانیم که عشق،
وسعتِ خواهشِ یکپارچه ایــــست
که در آن؛ لذّتِ خودخواستن از داشتن آهسته تر اســــ
عصر خوبیست
حیاط؛ صحنه ی وصف آمیزی هم دارد
عطر آمیختنِ خاک در آب
شَرطِ همراهی گلها با برگ
چادر پیرزنی با تسبیح؛ آویخته از خواهشِ رَخت
زندگی چیزی دارد
چیدنش آسان اســــــــــت
**دوقدم مانده به عشق**...برچسب : نویسنده : medadzangia بازدید : 226